آخرین نوشته های ادبی
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
حکایت حال
نامه ای از دلبر
کابوس
نقش اندیشه ورزی در شعر
دل سنگین
پربیننده ترین ها
تمرین گروهی شماره 1
زبان خداوندگار
مقام شامخ معلم
خوش آمدید...
مسیر بود و نبود
آخرین اشعار ارسالی
بین دو شمس
که همه چیز مدیون قافیه ایست
زبان ساکت و روح بیدار
گویی
یکی در یک ظرافت
صامت و دیگری در پویشی گرفتار
به سرچشمه ها بیا
آنجا
طنین امو
شرحه شرحه گشته این دل از فراغ جان خویش
پرده پرده می درد فکر و تن و اذهان خویش
راه حق را جویم و اینک فرای رای خویش
سر به کویش برده ام این جان ن
به دردی من گرفتارم که افیون نیست درمانش
به عشقی من گرفتارم که مجنون نیست خواهانش
اگر آهی زجان خیزد ندارد راه درمانی
چنان سوزی به دل دارم که سازی
توی این دل شب
یک نفر تنهای تنهاست
یک نفر می رقصد
یک نفر تو فکر فرداست
توی این دل شب
دختری زیبا روی
می فروشد عفتش را
بهر شهوت بهر پول
توی
بیا لحظه ای به دور از هیاهوی جهان باشیم
لحظه ای بخندیم و به دور از غم و غصه ی دنیا باشیم
بیا لحظه ای بنشین کنارم ، من که آرومم
بیا لحظه ای گوش ک
شکایت از تو انتهایی ندارد
اگر چه خوش نیست
ابتدای سخن به شکایت،
بند بند کتاب شاعران به بند کشاندنم
آخر بگو من کدام بندش را
نسبت دهم به وفای ن
چمدون مهربون بیا بریم اینجا نمون
موندمون زیاد شده
جوونیمون تباه شده
چمدون دستت تو دستم
من همون خسته خستم
درد دلم رو میدونی
حرف چشامو میخونی
م
برو اما میـــــدونم
خودت پشیمون میشی باز
تو اگه دوستم داری
واسه چی با قهر و با ناز
ما دو تا بدون اینکه
حتی هم رو ببینیم
یه کتاب از عشقمو
مِنت افزوده غزل های مرا گوش کنید
شرحِ حالاتِ لِسانم دلِ جان نوش کنید
قصه از غصه نگفتم که دل انگیز شوید
آنچه بود بی سَروسامانی فراموش کنید
سِر
این جهــان بـاشد پلـی بـر رهگـذر
ابله آنکس دل بر این ویرانه بست
فکــرِ عقبــا را نگـر از یـاد بــرد
صد نشان دارد که او دیوانه است
باران گاه چشم هایش را می بندد
و به درد هوا می خندد
تمام خنده ی من اما...
درون بقچه ای است
که سال هاست
درون صندوقچه ای قدیمی آرمیده است
رسیدم به پایان راه
همان دوران عاشقی
تلاشت را نمودی
امیدم را گرفتی
دنیایم را تغییر دادی
نور قلبم خاموش نمودی
صبوری کردم
صبوری
بریدم از این همه صبوری
حال گویم به تو
خداحافظ
ای عشق دیرین
مثلِ یک پَر بودی
سبک و شاد و رها
فارغ از حسرتِ دیروز و غمِ فرداها
تو جهانت جا شد
در نشیمنگهِ تاب،
در پریدن وسطِ چاله ی آب،
در کمی سُر خوردن،
و
فردای پروانگی
اگر به دنبالت آمدم
نشان از این نیست که برگردی
میخواهم بدانم شانه را کجا گذاشتی
موهایم در پیله بلند شدند
و موهایم از صبح پروانگی
ب
کمر شکسته، پای لنگ ودست زیر سنگ
من را مجالِ یک قدمی نیست سیر بخند
آبدیده خشک، لبها بسته، دل با کوهِ غم
شرحِ حالِ من خوشست تنها برای تو ،پسند
وقتی تو نیستی
شهر خالی از مهربانی ست
در شهر که نباشی
عطر نفسهایت را ندارم
دلم بهانه می گیرد
مرور می کنم دوست داشتنت را
بودنت، برایم حس خوبی دارد
حس خوب دوست داشتن
بامدادان چه شگفت
می شکوفد آرام
می رسد از دل شب
نه دویی دارد هنگامه ی شد
نه حدی دارد هنگامه ی رفت
راز چون آب زلال
از نهان خانه ی دریای سکوت
می رود بالا تا شانه ی بید
تا بلندای حضور
می شود فاش میان دو عبور
در پس هاله ی شب
از دل صبح سپید
امشب ، تو بیا ، به خواب این دیوانه
پر کن شبش از شمع و گُل و پروانه
دیدار رخ قشنگت ، ای زیبارو
دارد چه بهاری که شود افسانه
نزدیکتر بیا
در ایوان عصر جمعه
به وقت وزیدن واژه ها
که نامت را
از سر انگشتانم عبور دهم
و تنها
دل ببندم
به کلمه ای
که از ضمیر تو می آمد
معظمه جهانشاهی
تا نسیم در شکن گیسوی او شرارت انداخت
فتنه افکند به جان و جراحت انداخت
موج صبحکاه که بر ساحل امن آمده بود
در شب ماه بلند چه مرارت انداخت
ناخداسر نگ
ای گلستان سیه
که به دوران کهن
بوده ای اخضر و شاد
صحبتم با خود تُست
تو چه دیدی که به این روز عذاب افتادی ؟
منت گذاشت نیمه شب آمد غنود و رفت
دل کم ربوده بود تماما ربود و رفت
گفتم چه هست قصد تو با من با خنده گفت
نشنیده ای مگر تو قصه ی آل ثمود و رفت
گف
در سکوت شب شکوه آسمان
ریزش باران نور از بیکران
در طلوع صبحگاهان
در زمستان در بهاران
در دل دریا و کوه و
جنگل و دشت و بیابان
خلقت والای انسان
ای تو ناپیدای زیبا
میتوان دیدن تو را
همچو مجنونان
ثنا گفتن تو را
از صمیم دل
پرستیدن تو را
گفت:
درمان میکند
یک بوسه زخم مرا
نمیدانم، چه بود
به صد دانه اش مبتلایم کرد
شبها بس
بی سرانجامم
نه می خوابم؛
نه بیدار بیدارم
به یاد تو باز
پر می شود اشکدانم
دلم به این خوشست
که فقط یک مهمانم
تاخدا هست لوایت برپاست
تا غمت هست دلم عاشوراست
هر کجا ناله مظلومی هست
بی شک آنجا به خدا کرب و بلاست
ای تمنای تو دارد دل ما
فرش گل پای شما
1
تاکجا میخواهی مرا به باد دهی
گیسویت را
جمع کن
2
آمدم
شایدسراغی ازمن بگیرد
اویی که
برنگشت
3
به خزان میزند
این چشم و رخ و موی
باش تا، روحِ من از رویِ تو سیراب شود
زندگی، لحظه به لحظه چون میِ ناب شود
هیچ می دانی اگر رویت بگردانی زِ عشق
روحم از فقدانِ رویِ تو، چو مرداب شود؟
گم شده چشمان زیبایت به جمع اشک وآه
چون پریشان گشته دل از حسرت هریک نگاه
لنگ می گردد چو سنگ آسیاب خانه ها
سفره ها شرمنده ی یک نان خشک سرپناه
چرا مست نباشم؟
چگونه این قلب سکون یافتهی آن سالهای پرتشویشِ در انتظار را نرقصانم؟
مگر میشود، بود و دید و از شادی پَر نگرفت؟
مگر میشود تو را داشت
نازتو
دل به فرازِ نازِ تو رفته و باز آمدست
سرخیِ فکر غنچه ها، را به نیاز آمدست
حسرتِ پیکِ دیده را، دیده ی ذره بینِ تو
دیده و تیرِ ابروت، را به
پوکهام
سر دادهام
تا
جان بگیرم
آه...
ای خشاب خالی
ای فشنگ دورو
عزیز قلب بابایی تو دختر
به مهرت، آسمانِ دل پُراختر
طبیب قلب من هستی همیشه
نگاهت در برم، ارزد به صد زر
بخندی خنده ات دنیای راز است
فقط عش
قدم زدم تا از یاد ببرم
نگاهت را
صدایت را
هوایت را
چه کنم با قدم هایی که با تو برداشتم .
قسمت نشد سهم دل دیوانه ام باشی
شمعت شدم، اما نشد پروانه
ام باشی
عاشق تر از لیلا و مجنونت شدم اما...
قسمت نبود انگار در افسانه ام باشی
یک ع
چشم هایم را
از رویِ شهر برمی دارم
بال هایِ نگاهم را
به کوه ها می کِشانم
به دشت هایِ سرسبز
به درٓه هایِ پُرراز
به صخره هایِ پُرصلابت
سفری می ک
حرف را،
واژه را،
شعر را،
تا میگویم دیگر از آنِ من نیست
میترسم از تو بگویم
دلتنگِ دیدارِ رُخ ماهت منم، من
من عاشقم ، آن یار دلخواهت منم ، من
جا کن مرا در قلب و در آغوش خود یار
اکنون که خامِ خاکِ درگاهت منم ، من
در انت
روی میز
سبدی میوه
یا
گلدانی پر از گل
...
روی میز
کتابی باز
یا
دفتری شعر
...
نه
روی میز
فقط دکمهایست از لباس او
که دیگر برنمیگردد
شبنم حکیم هاشمی
دلم برای دیدنت پر زند هرزگاهی...
نمیتوان که گذر کرد از گلوگاهی..
چو کوره از عشق دوباره میسوزم...
مثال آتشی در دست یک ماهی...
قدم زنان ب
مِی و مُطرب همه جمع اند و برفتم از خویش
مِی زِ ما مَست و خلایق زِ جهان آزادند
هرچه از مستیِ چَشمت به ملائِک گفتم
به نگاهی همه جنّت به ضمانت دادند
سعیده تفضّلی نیک
فرداشایدکه دیره
بدجوری دل اسیره
خوب مگه چند جا، گیره؟
دلی که بی تو ، پیره ؟.
وقتی نفس تو سینه ،
درنمیآد، میگیره
فرقی واسش نداره
کی زنده اس
صخره یِ دلسنگ
گر موج نکوبد سرِ خود را به سرِ سنگ
بیچاره چه راهی بوَدَش گر شده دلتنگ
چون موج دویدم سویِ آغوشِ وصالت
آنگاه رسیدم تو همان صخره ی
من آن پاییز بی روحم
که در تو
جاری ام اما
دلم آبستن
تصویر زیبای بهاران است
و بی آوای تو افسرده و
کنج قفس
خاموش و سردرگم
پرِ پروانه ی احس
دست از دامن باد کشیدم
شاید شانه کنی
تار به تار
پریشانیم را
صیدنظرلطفی(صابر)
مرگ
با دستانی بی شرم
غروب را نظاره می کند
اما
در پستوهای سرد رفتن
در صومعه آغوشت
اندکی زیستن
مرا
جانی دیگر است
و کجاوه ای کهنه
همیشه مرا از دور صدا می زند
نه
من هنوز در آن دستان سرد
به تو می اندیشم
شاید گمشده ای فرا رسد
شاید...
سرنوشت
............
من اسی همیشه فکر می کردم که
بر روی بال سرنوشت خویشم
هر آن چه را که او نوشته همان است
ولی این منم که گرفتار نیشم
فکر می
گــر بنگریـــــــم تمامِ دنیــا هَمش سیاهی است
کلا همـــــه دروغ و در کارشـــــــان ریایی است
امــروزه این فلسطیـن در خون و در سیاهی است
یا رب عنا
در اندک زمان،عمری در زندگی ام جای
بی آنکه همدم و همراه من در سرای
سایه ات پر گشود بر تن و روانم
بی اختیار در خاطر،تا نفس در جانم
به دنبا
دام هستی
عشق است دام هستی
بر هرچه خودپرستی
یار است دانه و دام
بر عاشقان مستی
ای در فتاده در عشق،
خود را نبین که رستی
ای عشق تو دوا
گرچه از دیدنِ آن رویِ مَهت دلشادم
استرس دارم از آن موی که از بُن بِکَنَد بُنیادم
معرفت کُن دو سه ساعت کُلَهی بر سَرنه
زُلف بر باد مَده تا نَدَهی بر بادم
بریز تو قلب من احساستو
میخوام که اعتماد کنم به تو
تویی که انداختی از سر ِ
زندگیم احساس مردنو
بِکش رو گرد و خاک طاقچه ی
دلم ... دست مهربونتو
من هیچ تصوری ندارم از
خودم از این به بعد بدون تو ...
مهسا عباسی
با هَر قَدَم بَر سَنگ فَرشِ این خیابان مُرده اَم
با خَنده هایِ تَلخِ قبل از تیر باران مُرده ام
با رَدِ پایِ رفتَنَت ، دَر کوچه هایِ بی کسی